کد خبر: ۷۶۰۶
۱۴ آذر ۱۴۰۲ - ۱۳:۰۰

بازیگوشی اکبر روحی در کودکی کار دستش داد

از مغازه‌ای که پدرش گفته بود، قند و چای خرید و در سبدش گذاشت. در راه برگشت، چشمش به چند پسربچه افتاد که در میدان، آب‌بازی می‌کردند. آن قدر آب بازی به او مزه کرد که یک باره به خودش آمد و دید سبد قند و چای خیسِ آب شده و از آن، هیچ باقی نمانده است.

چهار پنج ساله بود که همراه پدرش از شهرستان تربت حیدریه به مشهد آمد تا کنار او در قهوه خانه کار کند. پسر بازیگوشی بود. سن کمش نمی‌گذاشت حواسش جمع کار باشد و گاهی بین رفت وروب و چیدن استکان‌های کمر باریک در سینی، شیطنش گل می‌کرد.

اکبر روحی، ساکن محله کوشش، خاطره جالبی از دوران کودکی خود تعریف می‌کند.



آب بازی در فلکه آب

حدود هفتاد سال پیش، تنها مغازه از سمت فلکه برق به چهارراه نخریسی، قهوه خانه آن‌ها بود؛ قهوه خانه‌ای کاهگلی با سقف چوبی که داخل آن تخت‌های چوبی گذاشته بودند تا مسافر بتواند راحت بنشیند، پایش را دراز کند و با نوشیدن یک چای و گاهی خوردن صبحانه، خستگی راه را از تن به در کند. یک روز پدر، اکبر را صدا زد و مبلغی به او داد تا برود و از بازار مقدار کمی قند و چای بخرد.

می‌گوید: یک سبد دستی کوچک برداشتم و راه افتادم. اول فلکه برق، ماشین‌های سواری می‌ایستاد که به سمت حرم می‌رفت و از بچه‌ها پنج شاهی و از بزرگ تر‌ها یک قِران می‌گرفت. پنج شاهی دادم و سوار ماشین شدم.

اکبر آقا به بازار که رسید، از مغازه‌ای که پدرش گفته بود، قند و چای خرید و در سبدش گذاشت. در راه برگشت، چشمش به چند پسربچه افتاد که در میدان، آب‌بازی می‌کردند؛ «آب قشنگی درست مثل آبشار در میدان بالا می‌رفت و دوباره روی زمین می‌ریخت. سنم کم بود و آن موقع درست نمی‌دانستم که این همان فلکه آب است. سبد خرید را کنار دستم گذاشتم و مشغول آب بازی شدم.»



کمک کسبه و رهگذران

آن قدر آب بازی به او مزه کرد که نفهمید زمان چطور گذشت. یک باره به خودش آمد و دید سبد قند و چای خیسِ آب شده و از آن، هیچ باقی نمانده است. سبدش را برداشت و به سمت خیابان حرکت کرد؛ «روبه روی فلکه آب یک مغازه سبزی فروشی بود. مقداری سبزی خیس جلو مغازه ریخته شده بود. پایم لغزید و زمین خوردم. همان شد بهانه‌ای تا زیر گریه بزنم.»

با دستان کوچکش اشک هایش را پاک کرد، اما با نگاه به قند و چای خیس دوباره اَشکش سرازیر شد؛ «مرد رهگذری جلو آمد و پرسید چه شده است. وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم، پنج شاهی به من داد. مرد مغازه دار و چند نفر دیگر هم به همین شکل، نفری پنج شاهی و ده شاهی دادند تا بتوانم دوباره قند و چای بخرم.»

اکبرآقا با پولی که جمع شده بود، دوباره به بازار رفت و قند و چای خرید. این بار که از در بازار بیرون آمد، با دیدن آبی که همچنان برایش جذاب بود و روی زمین می‌ریخت، لحظه‌ای مکث نکرد و راهش را کج کرد تا هر چه زودتر پیش پدرش بازگردد.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44